احساس گناه شدید، احساس ملامت مدام، ندامت بی اندازه، خاری در چشم، ریگی در کفش، باری بر دوش، دردی جانکاه، کشمکشی مدام بین عشق و بیزاری. چرا خصم را دوست میدارم و چرا دوست را دشمن؟ در کدامین لحظه عشق می ورزم؟ در کدامین لحظه بیزارم؟ چرا بر حقم؟ چرا بر حق نیستم؟ این حق که گاهی نزد من است و گاهی نزد خصم من چیست؟ چه کسی آن را به من میبخشد؟ چه کسی آن را از من می گیرد؟ من که گناهی نکرده ام. آه چرا. سراپا ‘ گناهم… بدم، ناتوانم، زبونم. سرانجام چه خواهد شد؟ آغازش از کجا بوده است ؟ آیا می توانم؟ می توانم با وجود ریگی چنین سخت در کفش ها، همچنان به جاده زندگی بزنم؟ ولی اصلا چرا بروم؟ چطور راه بیفتم؟ من که متهمم. من که مستحق زیبایی ها نیستم. کجا بروم؟